دیگر کسی آنچنان به وبلاگ ها سر نمیزند همه متروکه خالی از سکته مثل شهرهای جنگ زده...
باید گفت ما زیاد باهمیم. با گروه های اجتماعی همه از صبح تا شبمان مشخص است البته خوبی هایی هم دارد مثلا زود میفهمی فلانی چرا نیست و دیگر مثل قدیم شاعر بیچاره ده روز پس از مرگش کشف نمیشود حال بگذریم از آفاتش...
این چند وقته زیاد نوشته ام آنقدر که نمی دانم بااین شعرهای ویرایش نشده و تلمبار چه باید کرد خوب است بیکارم وگرنه چه میخواستم بگویم.
آه کرمان کرمان چقدر خوب بودی جای دوست جانمان چقدر خالی بود! از داستان های توی قطار و نماز صبح به افق بافق تا شب نشینی ها و بازار گردی با استاد عبدالملکیان! و چقدر خوب بود لحن گرم صدایشان، مهربانی ذاتی و فالوده ای که در گرمای ریخته در بازار کرمان مهمانمان کردند. دلم دف های چایخانه ی وکیل را میخواهد دلم شعرخوانی در حیاط می خواهد و آتشکده ای را که معجزه کرد. ممنونم ای لباس های سپید ای کوچه های خاکی و ای موبد ارجمند و ای درخت مورد... من چقدر سجاده ی صورتی ام را دوست دارم و نور و روشنی و آب را. اما چطور باید از بچه های فقیر میدان شهدا بنویسم؟ از عطر دل انگیز نان برای من وغم انگیز برای آنها...
وشعر:
دو غریبه کنار یکدیگر، شاید این خانوادهام باشد
گریه در تخت، بوسه بر دیوار، فعلی از حالِ سادهام باشد
چمدان همیشه بستهی من حرفهای نگفتهای دارد
با دلی پُر کنارم آمادهست تا شبی یار جادهام باشد
لابد این انتهای خوشبختیست، طعم لبخند با نفهمیدن
مِلک یک مرد باشم و یک عمر کودک درد زادهام باشد
ته خانه صدام کور شود، شام با گریههام شور شود
لا به لای زباله ها -نه شب- دل بی استفاده ام باشد
چمدان بستم از خودم بروم، چمدان بستهام ولی انگار...
چمدان روی تخت... میمانم! باید این خانوادهام باشد
ساجده جبارپور
برچسب : نویسنده : negahe-sorbi بازدید : 95